گنجور

 
جهان ملک خاتون

عاشقان گل رخسار تو بستان طلبند

وز قد سرو وشت شیوه و دستان طلبند

همچو پروانه سرگشته دل خلق جهان

بر فروغ رخ تو راه شبستان طلبند

بلبلان را همه فریاد و فغان دانی چیست

عاشقانند و به بستان گل بستان طلبند

در فراق رخ تو ناله برآورد هزار

ناله و سوز سحرگاه ز دستان طلبند

غمزه ی شوخ و لب لعل تو با همدگرند

ره زن و باج خود از باده پرستان طلبند

به شب دولت وصل تو ندارم دستی

تیغ هجران تو را رستم دستان طلبند

چشم تو خون جهان ریخت ازو نیست عجب

راستی و خرد و عقل زمستان طلبند