گنجور

 
اوحدی

معشوقه پی وفا نباشد

ور بود، به عهد ما نباشد

هرگز سر کوی خوبرویان

بی‌فتنه و ماجرا نباشد

هر چند که یار ما ختاییست

ما را نظر خطا نباشد

ای با همه طلعت تو نیکو

با طالع ما چرا نباشد؟

دعوی چه کنی به روی‌پوشی؟

پوشیدن مه روا نباشد

خوبی که ندید روی او کس

امروز به جز خدا نباشد

عشق تو قضای آسمانیست

کس را گذر از قضا نباشد

من عاشقم و لبت ببوسم

عاشق همه پارسا نباشد

گفتی که: ترا دوا صبوریست

این درد بود، دوا نباشد

آن غم که تو ریختی درین دل

جایی برسد، که جا نباشد

زیر قدمت ببوسم ایرا

بالای تو بی‌بلا نباشد

زر میخواهی ز من، ترا خود

یک بوسهٔ بی‌بها نباشد

زر پر مطلب، که اوحدی را

در دست به جز دعا نباشد