گنجور

 
جهان ملک خاتون

ای مسلمانان فغان کان یار من یاری نکرد

با من بیچاره هرگز رسم دلداری نکرد

ما عزیز مصر جان بودیم باری در جهان

از چه رو آخر بگو با ما بجز خواری نکرد

ای بسا زاری که کردم در غم رویش ولی

رحمتی هرگز نگار من بدین زاری نکرد

زلف پرآشوب آن دلدار و چشم نیمه مست

با من آشفته دل غیر از سیه کاری نکرد

مردم چشم جهان بین در فراق روی تو

شب همه شب در خیالت غیر بیداری نکرد

آنچه چشمم کرد یاری در غم هجران تو

در زمستان فراقت ابر آذاری نکرد

چون خیال تو درآمد در نثار مقدمش

آن بت سنگین دل من جز جگرخواری نکرد

خون دل از دیده پالودیم در هجران و یار

من نمی دانم چرا جز مردم آزاری نکرد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
فیاض لاهیجی

یار در دلداری ما هیچ خودداری نکرد

یا چنین تمکین بما تقصیر در یاری نکرد

دیدمش در خواب و گردیدم به گردش تا سحر

کرد خواب آخر به من کاری که بیداری نکرد

عالمی را بی تو از شیون به تنگ آورده‌ام

[...]

بلند اقبال

در بر دلدار کی رفتم که دلداری نکرد

کی غم دل پیش او گفتم که غمخواری نکرد

کی به اوگفتم که بیمارم چو چشمت از غمت

کو به بالینم نشدحاضر پرستاری نکرد

کی به اوگفتم که از هجرت دلی دارم خراب

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه