گنجور

 
جهان ملک خاتون

ز دست خیل خیال تو خواب نتوان کرد

به دولت شب وصلت شتاب نتوان کرد

تو آفتابی و برداشتی ز ما سایه

اگرچه گل به سر آفتاب نتوان کرد

اگرچه آب حیات منی ولی دانم

ز روی عقل که تکیه بر آب نتوان کرد

همه جفا به من خسته دل کنی ز چه رو

به بنده بی سببی این خطاب نتوان کرد

دل حزین من ای جان که خانه ی غم تست

به قول دشمن بدگو خراب نتوان کرد

بیا و چاره ی کارم ز وصل کن که دگر

جگر بر آتش هجران کباب نتوان کرد

مپوش رو ز جهان خاصه در شب دیجور

چرا که بر مه تابان نقاب نتوان کرد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
صائب تبریزی

نظر بر آن رخ چون آفتاب نتوان کرد

به یک نگاه دل خویش آب نتوان کرد

کمال حسن ترا نقص اگر بود این است

که شیوه های ترا انتخاب نتوان کرد

ازان ز روز حساب ایمنی که می دانی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه