جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۶

ز دست خیل خیال تو خواب نتوان کرد

به دولت شب وصلت شتاب نتوان کرد

تو آفتابی و برداشتی ز ما سایه

اگرچه گل به سر آفتاب نتوان کرد

اگرچه آب حیات منی ولی دانم

ز روی عقل که تکیه بر آب نتوان کرد

همه جفا به من خسته دل کنی ز چه رو

به بنده بی سببی این خطاب نتوان کرد

دل حزین من ای جان که خانه ی غم تست

به قول دشمن بدگو خراب نتوان کرد

بیا و چاره ی کارم ز وصل کن که دگر

جگر بر آتش هجران کباب نتوان کرد

مپوش رو ز جهان خاصه در شب دیجور

چرا که بر مه تابان نقاب نتوان کرد