یک باره به ترک غم جانان نتوان گفت
و این مشکل هجران تو آسان نتوان گفت
گفتم که به نزدیک تو آرم غم دوری
لیکن سخن غم بر جانان نتوان گفت
دردیست مرا در دل و امکان دوا نیست
چون درد بدان مایه ی درمان نتوان گفت
من مور ضعیفم، شده پامال فراقش
حال دل موری به سلیمان نتوان گفت
گفتند به عید غم او تحفه چه داری
قربان غم دوست بجز جان نتوان گفت
گویند که در باخت فلانی سر و سامان
در عشق حدیث از سر و سامان نتوان گفت
شاهیست در این شهر و جهانیست گدایش
احوال گدایی بر سلطان نتوان گفت
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
باکوی تو از روضه رضوان نتوان گفت
با روی تو از حور و زغلمان نتوان گفت
از عاشق دیوانه مجوئید سلامت
با بیخبران از سر و سامان نتوان گفت
با زاهد بی ذوق مگو سر اناالحق
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.