گنجور

 
جهان ملک خاتون

دلبر دلم ببرد و غم حال ما نداشت

وز جور شحنه ای چو غمش بر دلم گماشت

بگزید دلبری و بپیچید سر ز ما

شرم و حیا ز روی من خسته دل نداشت

نقّاش روزگار همه صورت رخت

گویی درون دیده ی مهجور ما نگاشت

در باغ چون رخ تو بگو کی گلی شکفت

با قدّ تو کدام سهی سرو سرفراشت

نرگس چو دید قد بلندت ز سیم و زر

کرد او نثار مقدم وصل تو هرچه داشت

بگذشت و حال زار جهان دید و همچنان

ما را میان بحر غم و غصّه واگذاشت

عشقش برون نمی رودم از دل و دماغ

گویی که تخم مهر خود اندر جهان بکاشت