فریاد کان نگار سرو برگ ما نداشت
دل برد و تخم مهر رخش در جهان بکاشت
مشکل که یک زمان ز خیالم نمی رود
در دیده نقش صورت جان را مگر نگاشت
دل را مقام گشت بهشت برین دگر
تا رایت وفای تو ای دوست برفراشت
ماهی صفت طپیده به خاک درش منم
بر ما گذشت یار و در آن حالتم گذاشت
آن یار شوخ دیده ی پیمان شکن به خشم
از دیده رفت و خیل خیالش به ما گماشت
روی از جهان بتافت به دست غمش سپرد
آخر بگو که با من مسکین سر چه داشت
دل برد و رحمتی به من خسته دل نکرد
آری چه چاره چون نظری بر جهان نداشت
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
دیدی که آن نگار سرو برگ ما نداشت
دل بستد از فلان و به دست غمش گذاشت
آن بس نبود کاو بستد دل ز دست ما
وآنگاه شحنه ای ز جفا بر دلم گماشت
گفتم مگر که ریش مرا مرهمی بود
[...]
کز هر شکنج و غم که در امکان سراغ داشت
در عهد زر خرید و بر اعضای خود گذاشت
در نینوا لوای نبی زد به خاک و خون
در یثرب آن علم که ابوبکر برفراشت
آبش ز خون آل علی داد این عمر
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.