گنجور

 
جهان ملک خاتون

فریاد کان نگار سرو برگ ما نداشت

دل برد و تخم مهر رخش در جهان بکاشت

مشکل که یک زمان ز خیالم نمی رود

در دیده نقش صورت جان را مگر نگاشت

دل را مقام گشت بهشت برین دگر

تا رایت وفای تو ای دوست برفراشت

ماهی صفت طپیده به خاک درش منم

بر ما گذشت یار و در آن حالتم گذاشت

آن یار شوخ دیده ی پیمان شکن به خشم

از دیده رفت و خیل خیالش به ما گماشت

روی از جهان بتافت به دست غمش سپرد

آخر بگو که با من مسکین سر چه داشت

دل برد و رحمتی به من خسته دل نکرد

آری چه چاره چون نظری بر جهان نداشت

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
جهان ملک خاتون

دیدی که آن نگار سرو برگ ما نداشت

دل بستد از فلان و به دست غمش گذاشت

آن بس نبود کاو بستد دل ز دست ما

وآنگاه شحنه ای ز جفا بر دلم گماشت

گفتم مگر که ریش مرا مرهمی بود

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از جهان ملک خاتون
صفایی جندقی

کز هر شکنج و غم که در امکان سراغ داشت

در عهد زر خرید و بر اعضای خود گذاشت

در نینوا لوای نبی زد به خاک و خون

در یثرب آن علم که ابوبکر برفراشت

آبش ز خون آل علی داد این عمر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه