جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۷

دلبر دلم ببرد و غم حال ما نداشت

وز جور شحنه‌ای چو غمش بر دلم گماشت

بگزید دلبری و بپیچید سر ز ما

شرم و حیا ز روی من خسته دل نداشت

نقّاش روزگار همه صورت رخت

گویی درون دیدهٔ مهجور ما نگاشت

در باغ چون رخ تو بگو کی گلی شکفت

با قدّ تو کدام سهی سرو سرفراشت

نرگس چو دید قد بلندت ز سیم و زر

کرد او نثار مقدم وصل تو هرچه داشت

بگذشت و حال زار جهان دید و همچنان

ما را میان بحر غم و غصّه واگذاشت

عشقش برون نمی‌رودم از دل و دماغ

گویی که تخم مهر خود اندر جهان بکاشت