دلبر دلم ببرد و غم حال ما نداشت
وز جور شحنه ای چو غمش بر دلم گماشت
بگزید دلبری و بپیچید سر ز ما
شرم و حیا ز روی من خسته دل نداشت
نقّاش روزگار همه صورت رخت
گویی درون دیده ی مهجور ما نگاشت
در باغ چون رخ تو بگو کی گلی شکفت
با قدّ تو کدام سهی سرو سرفراشت
نرگس چو دید قد بلندت ز سیم و زر
کرد او نثار مقدم وصل تو هرچه داشت
بگذشت و حال زار جهان دید و همچنان
ما را میان بحر غم و غصّه واگذاشت
عشقش برون نمی رودم از دل و دماغ
گویی که تخم مهر خود اندر جهان بکاشت