دیدی که آن نگار سرو برگ ما نداشت
دل بستد از فلان و به دست غمش گذاشت
آن بس نبود کاو بستد دل ز دست ما
وآنگاه شحنه ای ز جفا بر دلم گماشت
گفتم مگر که ریش مرا مرهمی بود
مسکین دل ضعیف بر او این طمع نداشت
کاو ریش اندرون مرا این نمک زند
یارب چه بود فکرش و با ما سرچه داشت
یک دم وفا نکرد به قولش چو دوستان
تخم جفا به وادی خاطر چرا بکاشت
راه وفا نگیرد و دایم جفا کند
ما را بر او نبود بر این گونه چشم داشت
چشم جهان گشاده به راه امید اوست
از نیمروز تا به شب از صبح تا به چاشت