گنجور

 
خواجوی کرمانی

اگر سرم برود در سر وفای شما

ز سر برون نرود هرگزم هوای شما

بخاک پای شما کانزمان که خاک شوم

هنوز بر نکنم دل ز خاک پای شما

چو مرغ جان من از آشیان هوا گیرد

کند نزول بخاک در سرای شما

در آن زمان که روند از قفای تابوتم

بود مرا دل سرگشته در قفای شما

شوم نشانه ی تیر قضا بدان اومید

که جان ببازم و حاصل کنم رضای شما

کرا بجای شما در جهان توانم دید

چرا که نیست مرا هیچکس بجای شما

زبندگی شما صد هزارم آزادیست

که سلطنت کند آنکو بود گدای شما

گرم دعای شما وردجان بود چه عجب

که هست روز و شب اوراد من دعای شما

کجا سزای شما خدمتی توانم کرد

جز اینکه روی نپیچم ز ناسزای شما

غریب نیست اگر شد زخویش بیگانه

هر آن غریب که گشتست آشنای شما

اگر بغیر شما می کند نظر خواجو

چو آب میشودش دیده از حیای شما