گنجور

 
جهان ملک خاتون

چه کنم در شب هجران تو آرامم نیست

یک نظر بر رخ جان بخش دلارامم نیست

با همه درد که در آتش دل سوخته ام

آرزوی و هوس صحبت هر خامم نیست

گرچه مانند صراحی شده خون در جگرم

جز دلی صاف تنگ گشته ی چون جامم نیست

هست مادام مرا مونس دل خیل خیال

گرچه در پیش نظر وصل تو مادامم نیست

تا به عشق رخ تو شهره ی آفاق شدم

بجز از عاشق بدنام دگر نامم نیست

تا تو ای نور نظر دور ز چشمم شده ای

خوش دلی و طرب و ذوق در ایامم نیست

کام من تلخ شد از شدّت شبهای فراق

بجز از روز وصالت ز جهان کامم نیست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode