گنجور

 
جهان ملک خاتون

چه کنم در شب هجران تو آرامم نیست

یک نظر بر رخ جان بخش دلارامم نیست

با همه درد که در آتش دل سوخته ام

آرزوی و هوس صحبت هر خامم نیست

گرچه مانند صراحی شده خون در جگرم

جز دلی صاف تنگ گشته ی چون جامم نیست

هست مادام مرا مونس دل خیل خیال

گرچه در پیش نظر وصل تو مادامم نیست

تا به عشق رخ تو شهره ی آفاق شدم

بجز از عاشق بدنام دگر نامم نیست

تا تو ای نور نظر دور ز چشمم شده ای

خوش دلی و طرب و ذوق در ایامم نیست

کام من تلخ شد از شدّت شبهای فراق

بجز از روز وصالت ز جهان کامم نیست

 
 
 
سعدی

خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست

طاقت بار فراق این همه ایامم نیست

خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد

سر مویی به غلط در همه اندامم نیست

میل آن دانه خالم نظری بیش نبود

[...]

نیر تبریزی

ز غمت خون دلی نیست که در جامم نیست

دور غم شاد اگر دور فلک رامم نیست

در فراق لب شیرین تو ای چشمهٔ نوش

به لبت تلخی زهری نه که در کامم نیست

بی‌تو شامی اگر ای وصل به صبح آوردم

[...]

افسر کرمانی

تا شدم شیفته زلف تو آرامم نیست

همچو آغاز غمت شادی انجامم نیست

دلم آن گونه به دام تو هوس کرد که هیچ،

حلقه ای خوبتر از حلقه اندامم نیست

من که در آتش سودای غمت پخته شدم،

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه