گنجور

 
جهان ملک خاتون

دیدم که آن نگار چو بر من وفاش نیست

بر حال زار خسته دلان جز جفاش نیست

دردم به جان رسید ز هجران آن صنم

یک دم نظر به سوی من مبتلاش نیست

من شرح اشتیاق نیارم به صد زبان

گفتن که حسن روی تو را منتهاش نیست

بیگانه خوی دلبر ما دل ز ما ببرد

قطعاً ترحمی به دل آشناش نیست

خون می خورم به هجر تو و جور می کشم

رنجور عشق را بجز این انتعاش نیست

روزم قرار دیدن و شب نیست خواب چشم

ما را به درد هجر تو به زین معاش نیست

مهجور شد دو دیده بختم ز روی دوست

دانم که غیر خاک درت توتیاش نیست

ای دل تو روز وصل غنیمت شمر مراد

هرگز نبود وصل که هجر از قفاش نیست

کُشتی به درد هجر جهانی به انتظار

مشکل که کُشته ی غم تو خون بهاش نیست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode