بتی کاو بس عجب شیرین زبانست
دل از من بستد و در بند جانست
نگاری کاو به رخ ماهی تمامست
مهی کاو بر سر سرو روانست
ربود از من دل و رویش ندیدم
از آنم خون دل بر رخ روانست
مسلمانان ز دلدارم بپرسید
چرا همچون پری از من نهانست
شبی تا صبح خوابم نیست در چشم
همه روزم ز درد او فغانست
نباشد در مزاجش مهربانی
از آن رو این چنین نامهربانست
نپیچم سر ز رایش با همه جور
که ما را عشق او روح و روانست
دلم چون زلف دلبر ناشکیب است
تنم چون چشم جانان ناتوانست
به شوخی نیست مانندش به عالم
مگر او فتنه ی آخر زمانست
دو زلفش بر قمر ساید شب و روز
چنین شوریده و سرکش از آنست
نمی دانم چرا با این همه لطف
چنین فارغ از احوال جهانست