گنجور

 
جهان ملک خاتون

دلی که نیست به درد فراقت ارزانی

روا مدار کز آن پس خورد پشیمانی

من شکسته جفای تو نیک می دانم

ولی تو مهر و وفای مرا نمی دانی

مراست درد دلی ای نگار در غم تو

اگر تو نیک بدانی در آن فرو مانی

نکرد هیچ طبیبم دوا به غیر وصال

بیا که درد دلم را بتا تو درمانی

درون سینه تنگم نشسته ای چون جان

مده ز دست خدا را تو بنده جانی

اگرچه وصل تو مشکل دهد مراد دلم

به جان تو که برت جان دهم به آسانی

تو پادشاه جهانی بده به جان فرمان

ز دوست حکم و ازین بنده بنده فرمانی

ببرد دل ز من خسته و ندادم کام

چنین بود صنما عادت مسلمانی

مکن ستم به من از حد برون که از ناگاه

بگیرد آه دلم دامن تو تا دانی

اگرچه هست تو را مشتری بسی به جهان

گرت به جان و جهانی خرم که ارزانی