دامن وصل ار به کف آید دمی
هیچ نخواهم بجز او همدمی
ای بت سنگین دل نامهربان
گر بنوازیم چه باشد دمی
ماه نو انگشت نما شد ولی
همچو دو ابروت ندارد خمی
باد صبا حال دلم بازگوی
به ز تو چون نیست مرا محرمی
دم بگرفتم ز غم هجر تو
بی تو نخواهم که برآرم دمی
خون که خوردست دگر چشم تو
زآنکه نباشد نفسی بی دمی
گر بنمودی رخ زیبا به من
جان جهانش به فدا کردمی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
خوب سرآغازتر از خرمی
نیک سرانجامتر از مردمی
آدمیی، آدمیی، آدمی
بسته دمی، زانک نهٔ آن دمی
آدمیی را همه در خود بسوز
آن دمیی باش اگر محرمی
کم زد آن ماه نو و بدر شد
[...]
ای که به چشم تو نیایم همی
یک نظر آخر به چو من درهمی
گفت که از مات فراموش گشت
کاش فراموش شوی یکدمی
عالم غم بی تو مرا بر دل است
[...]
آب حیات از لب او شبنمی
زو نبود هیچ دلی بی غمی
خاتمه این همه هست آدمی
یافته زو کار جهان محکمی
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.