جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۴۱

دامن وصل ار به کف آید دمی

هیچ نخواهم بجز او همدمی

ای بت سنگین دل نامهربان

گر بنوازیم چه باشد دمی

ماه نو انگشت نما شد ولی

همچو دو ابروت ندارد خمی

باد صبا حال دلم بازگوی

به ز تو چون نیست مرا محرمی

دم بگرفتم ز غم هجر تو

بی تو نخواهم که برآرم دمی

خون که خوردست دگر چشم تو

زآنکه نباشد نفسی بی دمی

گر بنمودی رخ زیبا به من

جان جهانش به فدا کردمی