گنجور

 
جهان ملک خاتون

بتا به عهد من ار بر سر جفا باشی

دل ضعیف مرا مایه دوا باشی

مشو ز دیده ی ما دور ای دو دیده ی من

تو همچو جان منی چون ز من جدا باشی

دلا تو پادشه من شدی مرو از راه

چرا که تا به سر کوی او گدا باشی

ز بهر روز وصالش بود مرا جانی

تو بی وصال رخش در جهان چرا باشی

گدای وصل نگاری شدی عجب نبود

به کوی شاه جهان گر تو بینوا باشی

ز دست ما چه برآید بجز دعای سحر

تو صبح و شام همیشه در آن دعا باشی

من از جهان بجز از وصل تو نمی خواهم

مراد من ز جهان آنکه تا مرا باشی

چرا شدی ز غم یار خویش بیگانه

به راه عشق تو باید که آشنا باشی

جهان به گرد جهان گشتن تو به باشد

به هر دیار که باشی تو با خدا باشی