گنجور

 
جهان ملک خاتون

دلا تو با من مسکین چرا نمی سازی

مگر به خون من مستمند می نازی

ایا نسیم صبا گر به دوست برگذری

سلام من برسانی که محرم رازی

بگو چه کم شود ای ماه مهربان نفسی

اگر تو با من آشفته حال در سازی

تو آفتابی و من ذرّه ای ز خاک درت

چه باشد ار به سر خاک سایه اندازی

من از کجا و هوای وصال تو ز کجا

که من کبوتر پر بسته ام تو شهبازی

به سرو گوی که پیش قدش ز پا بنشین

تو پیش قامت او می کنی سرافرازی

به گل بگو که چه بی شرم و شوخ چشمی تو

که در برابر رویش به حسن می نازی

منم که دامن وصلت ز چنگ نگذارم

گرم چو دف بزنی ور چو چنگ بنوازی

نهان کنم غم عشقت ولی چه سود که کرد

میان خلق جهان آب دیده غمّازی

تو پادشاه جهانی ز دست رفت جهان

روا بود که به حال جهان نپردازی؟