گنجور

 
جهان ملک خاتون

دیده در آب روان و لب کشتست مرا

با رخ دوست جهان باغ بهشتست مرا

ترک جوی و لب دلجوی نمی‌یارم گفت

چه توان کرد چو این طبع و سرشتست مرا

سرگذشتم ز غمت دوش ندانی که چه بود

آب چشم از سرم ای دوست گذشته‌ست مرا

مژه بر هم نتوانم زدن اندر شب هجر

که وصال تو در این دیده نشسته‌ست مرا

روی بنمای به جان تو که اندر شب تار

رخ زیبای تو مانند فرشته‌ست مرا

چون توانم حذر از مهر تو کردن جانا

آیت عشق تو بر سر چو نبشته‌ست مرا

گفتمش خرده به خردان غمت بیش مگیر

گفت تدبیر چه؟ چون خوی درشتست مرا

 
 
 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
شمارهٔ ۱۲ به خوانش اعظم نوروزی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم