دیده در آب روان و لب کشتست مرا
با رخ دوست جهان باغ بهشتست مرا
ترک جوی و لب دلجوی نمییارم گفت
چه توان کرد چو این طبع و سرشتست مرا
سرگذشتم ز غمت دوش ندانی که چه بود
آب چشم از سرم ای دوست گذشتست مرا
مژه بر هم نتوانم زدن اندر شب هجر
که وصال تو در این دیده نشستست مرا
روی بنمای به جان تو که اندر شب تار
رخ زیبای تو مانند فرشتست مرا
چون توانم حذر از مهر تو کردن جانا
آیت عشق تو بر سر چو نبشتست مرا
گفتمش خرده به خردان غمت بیش مگیر
گفت تدبیر چه؟ چون خوی درشتست مرا