گنجور

 
جهان ملک خاتون

تا کی ای دیده دل اندر رخ جانان بندی

مدّتی با غم زلف مهی اندر بندی

بس جفا می رود اندر غم هجران بر من

تا کی ای جان ستم و جور به ما بپسندی

نقش رویت نرود هرگزم از دیده جان

تو مگر مهر رخت در دل ما آکندی

آخر ای دیده ی مهجور ستمدیده چرا

در غمش باز سپر بر سر آب افکندی

ای دل خسته تو تا چند ز سودای رخش

در سر زلف دلارام چنین پابندی

ما سهی سرو ندیدیم بدین شیوه گری

ما دگر ماه ندیدیم بدین دلبندی

چون دل و جان و جهان هر سه فدایت کردم

تو چرا یکسره دل را ز وفا برکندی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
همام تبریزی

بر دل از زلف چو زنجیر تو دارم بندی

نه چنان بند که آن را بگشاید پندی

من نه آنم که از این قید خلاصی یابم

که فتوح است مرا بند چنین دلبندی

نه چنان جان به سر زلف تو پیوست که باز

[...]

جهان ملک خاتون

گلبن وصل ز باغ دل ما برکندی

آتشی از لب لعلت به جهان افکندی

گل به باغست و چمن خرّم و وقت طربست

ما چنین بی دل و بی یار مگر بپسندی

تن ضعیفست و دلم غمزده و وقت بهار

[...]

جامی

هر که ایمان تو را کندن و پیوستن گفت

باید آن قول پسندیده ازو بپسندی

حاصل معنی آن کندن و پیوستن چیست؟

یعنی از خلق کنی دل، به خدا پیوندی

محتشم کاشانی

بر در درج قفل زدم یک چندی

عاقبت داد گشادش بت شکر خندی

سخت از ذوق گرفتاری من می‌کوشد

دست و بازوی کمندافکن وحشی بندی

لطف ممتاز کن آماده که آمد بر در

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه