گنجور

 
جهان ملک خاتون

دارم به لطف عام تو چشم عنایتی

بنگر به حال زارم و فرما رعایتی

عمریست تا دو چشم امیدم به راه توست

تا بشنوی به گوش خود از من حکایتی

درد فراق را چه دهم شرح در غمت؟

گویی که از عذاب جحیمست آیتی

گویند دل به دل رود ای دوست چون بریم

آخر نکرد در دل سختت سرایتی

گفتم مگر به عقل کناره کنم ز عشق

با عشقِ دوست عقل ندارد کفایتی

جانا تو قول دشمن بدگو مکن قبول

گر کرده‌اند از من مسکین روایتی

جرمی نکرده‌ایم ولی با وجود آن

جان می‌دهیم قبول کنی ار حمایتی

بازآ که دیده در غم هجرت به جان رسید

مشتاق روی توست دل من به غایتی

کز سر خبر ندارد و از جان شده ملول

آری مگر ز غیب ببخشد هدایتی

ملک دلم خراب شد از ماجرای غم

سلطان عشق دوست برافراخت رایتی

ما را پناه بر در توست ای جهان‌پناه

فرما نظر به حالم و می‌کن حمایتی

 
 
 
مسعود سعد سلمان

نه بر خلاص حبس ز بختم عنایتی

نه در صلاح کار ز چرخم هدایتی

پیشم نهد زمانه ز تیمار سورتی

هر گه که بخوانم ز اندوه آیتی

از حبس من به هر شهر اکنون مصیبتی

[...]

ادیب صابر

ای در کف تو جایگه هر کفایتی

در زیر شکر و منت تو هر ولایتی

هر ساعتی ز اختر سعدت معونتی

هر لحظه‌ای ز شاه جهانت عنایتی

بر هر زبان ز وصف کمال تو سورتی

[...]

عطار

ای آفتاب از ورق رویت آیتی

در جنب جام لعل تو کوثر حکایتی

هرگز ندید هیچ کس از مصحف جمال

سرسبزتر ز خط سیاه تو آیتی

بر نیت خطت که دلم جای وقف دید

[...]

کمال‌الدین اسماعیل

ای از بسیط جاه تو گردون ولایتی

وی از سپاه رای تو خورشید رایتی

کرده زبان سوسن آزاد هر نفس

در باب لطف از دم خلقت روایتی

درشان حادثات بود گاه حلّ و عقد

[...]

سعدی

ای از بهشت جزوی و از رحمت آیتی

حق را به روزگار تو با ما عنایتی

گفتم نهایتی بود این درد عشق را

هر بامداد می‌کند از نو بدایتی

معروف شد حکایتم اندر جهان و نیست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه