گنجور

 
جهان ملک خاتون

دارم به لطف عام تو چشم عنایتی

بنگر به حال زارم و فرما رعایتی

عمریست تا دو چشم امیدم به راه توست

تا بشنوی به گوش خود از من حکایتی

درد فراق را چه دهم شرح در غمت؟

گویی که از عذاب جحیمست آیتی

گویند دل به دل رود ای دوست چون بریم

آخر نکرد در دل سختت سرایتی

گفتم مگر به عقل کناره کنم ز عشق

با عشقِ دوست عقل ندارد کفایتی

جانا تو قول دشمن بدگو مکن قبول

گر کرده‌اند از من مسکین روایتی

جرمی نکرده‌ایم ولی با وجود آن

جان می‌دهیم قبول کنی ار حمایتی

بازآ که دیده در غم هجرت به جان رسید

مشتاق روی توست دل من به غایتی

کز سر خبر ندارد و از جان شده ملول

آری مگر ز غیب ببخشد هدایتی

ملک دلم خراب شد از ماجرای غم

سلطان عشق دوست برافراخت رایتی

ما را پناه بر در توست ای جهان‌پناه

فرما نظر به حالم و می‌کن حمایتی