گنجور

 
جهان ملک خاتون

خلاف عادت معهود را وفایی کن

بیا و درد من از وصل خود دوایی کن

تو پادشاهی و من بنده ای ضعیف نحیف

نظر ز روی عنایت سوی گدایی کن

چرا شدی تو ز ما ای نگار بیگانه

که گفت پشت وفا را به آشنایی کن

نوای خسته دلان وصل تست تا دانی

ز لطف چاره احوال بی نوایی کن

چو بگذری چو سهی سرو در سرا بستان

به سوی خسته دلان نیز مرحبایی کن

مگر کند نظری بر جهان ز لطف کنون

بیا و میل سوی بوستان سرایی کن

به لطف گفتمش امشب دمی مرا بنواز

که گفت با تو که آن باز ماجرایی کن