گنجور

 
جهان ملک خاتون

بس روز به عشق تو بریدیم بیابان

بس شب به غم هجر تو بردیم به پایان

تو پادشه کون و مکانی به حقیقت

آخر نظری کن به دل تنگ گدایان

ای دل نشنیدی تو که در عهد غم او

رحمت نبود در دل بی مهر و وفایان

ای دل به نثار قدم آن بت مهوش

ما را نبود هیچ بجز دیده گریان

جان در غم او سوخت و جهان در غم او شد

باشد که کند یک نظری بر دل بریان

در درد فراق رخت ای مایه روحم

خون می رود از دیده غم دیده چو باران

چون جان و جهان در سر کار غم او شد

بر خون من خسته چرا گشت شتابان