من تو را یار خویش می دانم
همچو مرهم به ریش می دانم
چون نداری عنایتی سوی ما
این هم از بخت خویش می دانم
بی رخت گل ز خار نشناسم
بی لبت نوش نیش می دانم
از جفا کم نمی کنی چکنم
من وفا از تو بیش می دانم
گرچه بیگانگی کنی با ما
من تو را به ز خویش می دانم
هرچه دشمن مرا ز پس گوید
فعل او را ز پیش می دانم
مذهب عشق ما دگر چیزست
من جهان را ز کیش می دانم