جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۲۶

من تو را یار خویش می‌دانم

همچو مرهم به ریش می‌دانم

چون نداری عنایتی سوی ما

این هم از بخت خویش می‌دانم

بی رخت گل ز خار نشناسم

بی لبت نوش نیش می‌دانم

از جفا کم نمی‌کنی چه کنم

من وفا از تو بیش می‌دانم

گرچه بیگانگی کنی با ما

من تو را به ز خویش می‌دانم

هرچه دشمن مرا ز پس گوید

فعل او را ز پیش می‌دانم

مذهب عشق ما دگر چیزست

من جهان را ز کیش می‌دانم