گنجور

 
جهان ملک خاتون

اگرچه سوخت در غم استخوانم

علاج درد هجرانش ندانم

مرا عمریست تا در دل غم اوست

از آن درد ای عزیزان ناتوانم

ترّحم بر من بیچاره فرضست

که از عشق رخت زار و نوانم

چو سرو قد او از چشم جانم

روان شد با قدش جان شد روانم

دلم بربود و آنگه قصد جان کرد

بیا کاین شیوه ها را نیک دانم

تو را زین بیش بودی مهربانی

وگر مهرت نباشد من نمانم

کنارم پر ز اشک از روز هجرت

کناری نیست باری زین میانم

چو بلبل وقت گل در بوستانها

بیا بشنو ز دستانها فغانم

ز وصلت گر نداری شاد ما را

من از بهر غم تو در جهانم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode