گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
عبدالواسع جبلی

ای عارض تو چون گل و زلف تو چو سنبل

من شیفته و فتنه بر آن سنبل و آن گل

زلفین تو قیر‌ی‌ست برانگیخته از عاج

رخسار تو شیر‌ی‌ست برآمیخته با مل

بر دامن لعل است تو را نقطهٔ عنبر

بر گوشهٔ ماه است تو را خوشهٔ سنبل

تو سال و مه از غنج خرامنده چو کبکی

من روز و شب از رنج خروشنده چو بلبل

زلفین تو زاغی‌ست در آویخته هموار

از ماه به منقار و ز خورشید به چنگل

گر چند اسیرند ز عشق تو جهانی

در زاویهٔ محنت و در بادیهٔ ذل

از عشق تو من باک ندارم که دلم را

بر مدحت خورشید جهان است توکل

دریای هنر بوالحسن آن گنج فضایل

کاو پیشه ندارد به جز احسان و تفضل

بر حاشیهٔ سیرت او نیست تکدر

در قاعدهٔ دولت او نیست تحول

یک لحظه تغیر نپذیرد صفت او

زآن گونه که حکم ملک‌العرش تبدل

در عادت او گاه وفا نیست تردد

در وعدهٔ او گاه عطا نیست تعلل

ای دست تو اندر ازل از ایزد عالم

ارزاق همه خلق جهان کرده تکفل

هر مرتبه کز خدمت درگاه تو یابند

آن را نبود تا ابدالدهر تنقل

هر روز کند سجده چو سر برزند از کوه

خورشید به درگاه تو از باب تفأل

زآن خصم تو دون است و تو حری که نیابند

از خاک تعالی و ز افلاک تسفل

یابند خلایق ز لقای تو سعادت

جویند افاضل به ثنای تو توسل

شد صورت مه با کلف از بس که به هر وقت

بر خاک نهد پیش تو چهره به تذلل

هر کار که مشکل شود از جور زمانه

آن را نبود جز به عطای تو تسهل

گویی که ز یک نسبت و اصل‌ند به تحقیق

با ناصح تو هدهد و با خصم تو صلصل

ور نه گه خلقت ننهادی ملک‌العرش

بر تارک آن افسر و بر گردن این غل

داری تو ندیمان گزیده که بدیشان

صدر همه احرار فزوده‌ست تجمل

چو بحتری و اصمعی و جاحظ و صابی

هر یک گه شعر و ادب و فضل و ترسل

ای دست امل را به سخای تو تمسک

وی چشم کرم را به لقای تو تکحل

همواره فلک را ز کمال تو تعجب

پیوسته ملک را به جمال تو تمثل

آباد بر آن بارهٔ میمون همایون

خوش‌گام چو یحموم و ره‌انجام چو دلدل

صرصر تگ پولادرگ صاعقه‌انگیز

گردون تن عفریت دل کوه تحمل

دیو است گه جنگ و شهاب است گه سیر

چرخ است گه زین و زمین است گل جل

در معرکه اطراف زمین از حرکاتش

چون نقطهٔ سیماب نماید ز تزلزل

گر من فرسی یابم از این جنس که گفتم

در حال کنم نزد تو زین شهر ترحل

آیم به سوی حضرت میمون تو زیراک

سیر آمدم از صحبت یاران سر پل

چون آمدن من نشد این بار محیا

پرداختم این شعر بدیهه به تمحل

هر چند که شایسته و بایسته نیامد

ارجو که بود عذر مرا روی تقبل

زیرا که در اندیشهٔ این قافیهٔ تنگ

از دست من آمد به فعان باب تفعل

این مدحت من گر بنیوشی به تبرع

این خدمت من گر بپسندی به تطول

یک ساعت از این پس نکنم تا که توانم

در مدح و ثنای تو تأنی و تکسل

در خدمت تو بر عقب این دو قصیده

صد خدمت آراسته گویم به تأمل

تا نیست چو خورشید به تنویر ثریا

تا نیست چو کافور به تأثیر قرنفل

در دام اجل خصم تو را باد تقید

بر اوج زحل تحت تو را باد تنزل

همواره تو را از ادب و فضل تمتع

پیوسته تو را با ادب و عیش توصل