گنجور

 
ایرانشان

کنون بازگردم به گفتار کوش

ز دهقان دیندار بشنو به هوش

چو سالار چین با سپه برگرفت

سوی شهر خمدان ره اندر گرفت

همه شهرهایی که بر راه بود

کز آن شاه و دستورش آگاه بود

به کام دل شاه برخاستند

سراسر به دیبا بیاراستند

بدان کامگاری همی رفت شاه

به خمدان درآمد به آرامگاه

همه کوی بروی درم ریختند

به سر بر ورا زعفران بیختند

ز دیبای چین بود دیوارها

پر از رامش و رود بازارها

سرایی ز خمدان بپرداختند

بدو اندرون سازها ساختند

نهادند در پیشگه تخت عاج

بیاویختند از بر تخت تاج

بر او کوش را شاد بنشاندند

ورا شاه مکران و چین خواندند

فرستاد نزدیک او صد غلام

صد اسب گزیده به زرّین ستام

ز خوبان خلّخ صد و ده کنیز

ز گنج گرانمایه هرگونه چیز