گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ایرانشان

به طیهور گفت آتبین از میان

که من با تنی چند از ایرانیان

به زنهار نزدیک شاه آمدیم

بدین مایه ور بارگاه آمدیم

بجای من آن کن که از تو سزاست

که نا خوبی از پادشا ناسزاست

بدو گفت طیهور کای پاک هوش

بگفتی، کنون سوی من دارگوش

به یزدان که پروردگار من است

به سختی و اندوه یار من است

که هرگز نجویم من آزار تو

وگر جان شود در سرِ کار تو

بجای آورم تا توانم وفا

نمانم که آید به رویت جفا

به دشمنت نسپارم از هیچ روی

تو بر گردِ اندیشه ی بد مپوی

نیاگان ما، شهریاران پیش

کسی را ندیدند برتر ز خویش

نه گردن نهادند کین راستر

نه ماچین و چین داشتند و نه خر

مرا پادشاهی نه ز آن کشور است

جزیره ست و خود کشوری دیگر است

بر این کوه جز یک گذرگاه نیست

همانا که دیدی جز آن راه نیست

ز دریا که گرد جهان اندر است

بزرگ است وز گوهران برتر است

دو پهلوش دریا که ندهد گذار

نه زورق، نه کشتی توان کردکار

دگر پهلو از راه ماچین و چین

همی کشتی آید ز ایران زمین

چهارم به پهلو به یک سال و نیم

به دریا همی راند باید به بیم

پدید آید آن گاه دریا کنار

همان کوه قاف اندر او مرغزار

ز دریا برآید ستمدیده مرد

دل از رنج دریا رسیده به درد

براردت و در چند شهر است باز

همه در غم و رنج و ننگ و نیاز

برابرش یأجوج و مأجوج نیز

شب و روز از ایشان دمانند چیز

وز آن جا بباید گذشتن به قاف

نهاد جهان را مبین از گزاف

ز قاف اندر آید به سقلاب و روم

رسد بوی آباد آن مرز و بوم

وز آن شهرها کز پس کوهسار

بیایند بازارگان بیشمار

به هر بیست سالی بیایند نیز

از آن جا بیارند هرگونه چیز

تو این خانه را خانه ی خویش دان

مرا هم پدر دان و هم خویش دان

به روز آهو افگن، به شب جام گیر

بت ماه پیکر در آغوش گیر

چنان دان تو ای پرهنر شهریار

که سال اندر آمد فزون از هزار

که بنیاد این شهر ما کرده ایم

بدین سان به گردون برآورده ایم

نیای من افگند بنیاد شهر

که او را همی روشنی باد بهر

مر این شهر را نامِ خود برنهاد

بدان تا بداریم نامش به یاد

بدین کوه کس هیچ ننهاد پای

مر این رزم با کس نکرده ست رای

بر او آتبین آفرین کرد و گفت

که با جان خسرو خرد باد جفت

همه هرچه گویی چنین است راست

از اندرز جمشید چیزی نکاست

که تو مهربانی و یزدان پرست

پناه از تو بهتر نیاید به دست

به دستور فرمود کاندرزِ شاه

هم اکنون بیاور براین پیشگاه

بیاورد دستور هم در زمان

به طیهور برخواندش ترجمان

نبشته چو بشنید از آن پیش بین

همی خواند بر دانشش آفرین

بر او بوسه داد و به زاری گریست

بدین دانش اندر جهان، گفت کیست

دریغا که بردست آن بدنژاد

چنین دانش خسروی شد به باد

ببوسید پس دیده ی آتبین

بدو گفت کای شهریار زمین

جهان آفرین از تو خشنود باد

دل کوش و ضحاک پر دود باد

چو این جا رسیدی میندیش هیچ

می و جام و شادی و رامش بسیچ

که سوگند خوردم به ماه و به مهر

به جان گرامی و خورشید چهر

که تا باشی ایدر نیازارمت

چو جان گرامی همی دارمت

نمانم که دشمن ببیند رخت

نه هرگز به زشتی کنم پاسخت

به پیش تو دارم تن و خواسته

همین لشکر گشن آراسته

بفرمود تا سی کنیزک چو ماه

پرستنده آورد نزدیک شاه

همه پایکوب و همه چنگ ساز

همه دلفریب و همه دلنواز

به چهره سراسر گل زاولی

به غمزه همه جادوی بابلی

به بالا بکردار سرو روان

به رخسار همچون گل و ارغوان

کمان کرده از مشک سارا به زه

کمند عبیری زده بر گره

به بازی و رامش کشیدند دست

از ایشان همه خیره شد مرد مست

به پایان بزم آن بتان را رمه

بداد آن بتان آتبین را همه

دو اسب گرانمایه دادش بنیز

ز دیبای زربفت و هرگونه چیز

یکی تخت با افسر شاهوار

ز یاقوت و پیروزه او را نگار

چو با آتبین هوش بیگانه شد

بدان شادکامی سوی خانه شد

همه شب ز دیدارشان بود شاد

ز شادی و مستی همی داد داد

قمر دید چون دیدگان باز کرد

بشد هوش یکبارگی را ز مرد

فزون بودشان خوبی از یکدگر

همین زآن، همان زین بسی خوبتر

زن و مرد آن شهر مانند ماه

رخی همچو خورشید و رویی چو ماه

به دیدن پری و به بالا شگرف

به رخساره ماننده ی خون و برف

خوش آواز و نازکدل و تندرست

کدامین که پیوند ایشان نجست