گنجور

 
ایرانشان

به پنجم به شهر بسیلا رسید

به گیتی کسی چون بسیلا ندید

درازا دو فرسنگ و پهنا همین

پر از باغ و باغش پر از یاسمین

نشستنگه شاه طیهور بود

نه شهری، بهشتی پر از حور بود

همه کویها آب و جوی روان

لب جو پر آزاد سرو روان

همه باغها لاله و شنبلید

ز هر لاله ای بوی دیگر دمید

بیاراسته کوی و بازارها

برآورده از سنگ دیوارها

چنان ساخته سنگ بر سنگ نیز

که اندر شکافش نرفتی پشیز

به بالا بدان سان که پرواز باز

به یک روز نتوان شدن بر فراز

یکی کنده بر گرد دیوار شهر

که دریای قلزم از او یافت بهر

روان آب و کشتی بدو اندرون

همانا که صدباره بودی فزون

چو دروازه بگشاد دربانِ شهر

تو گفتی بهشتش فرستاد بهر

چنان بوی از آن شهر بیرون دمید

که هوش از دل و مغز شد ناپدید

همه بادپایان برانگیختند

گهر در پی آتبین ریختند

همه کوی و بر زن پُر از خواسته

به دیبای چینی بیاراسته

همه بام رامشگر خوش سرای

همه شهر پر ناله ی رود و نای

بدان باربوشی شه نیکبخت

برآورد مر آتبین را به تخت

به کاخ سرافراز مهتر پسر

فرود آمده خسرو تاجور

بیاراستند آن بهشتی سرای

سراپی بسان بهشت خدای

همه پیکرش زرّ بر لاجورد

همه تختها لعل و یاقوت زرد

نگارش همه همچو نوشاد چین

نهادش بسان بهشت برین

به باغ اندرش سرو و آب روان

نشستنگهش در خور خسروان

گلش پر ز بلبل، چمن پر سمن

به پیش اندرون دسته ی نسترن

ز درّاج و طاووس و قمری چنان

که گفتی بتانند دستان زنان

فرستاد چندان ز هرگونه ساز

که دیگر به چیزش نیامد نیاز

ز هرگونه کارش بیاراست شاه

چنانچون بود در خور رای شاه

دو فرزند خود را به روزی دوبار

به پرسش فرستاد زی شهریار

همان مرد دستور هر بار نیز

بیامد، برآورد هرگونه چیز