گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ایرانشان

دل مرد دستور از او گشت شاد

برون آمد او، سر سوی ره نهاد

چنان لشکری برد با خود گزین

که خسته شد از نعل اسبان زمین

برآمد به جای نشان با سپاه

عنان را بپیچید و برتافت راه

سپه را به کوه اندرون جای کرد

یکی شمع بر نیزه بر پای کرد

تو گفتی سهیل یمن سوی چین

فرود آمد و کرد روشن زمین

همه شب دل پیل دندان به جوش

نهاده به جای نشان، چشم و گوش

چو چشمش بدان روشنایی رسید

ز شادی به دلْش آشنایی رسید

پرستنده را گفت برخیز زود

که آتش پدید آمد از تیره دود

همی رفت خواهم سوی شاه چین

به ما بد سگالد همه آتبین

بنه برنهادند و در پیش کرد

ز بیگانه، آهنگ زی خویش کرد

حمایل یکی تیغ و نیزه به دست

چو پیل دژم بر تگاور نشست

برون رفت تیز از ره میمنه

بماندند لختی ز رخت و بُنه