دل مرد دستور از او گشت شاد
برون آمد او، سر سوی ره نهاد
چنان لشکری برد با خود گزین
که خسته شد از نعل اسبان زمین
برآمد به جای نشان با سپاه
عنان را بپیچید و برتافت راه
سپه را به کوه اندرون جای کرد
یکی شمع بر نیزه بر پای کرد
تو گفتی سهیل یمن سوی چین
فرود آمد و کرد روشن زمین
همه شب دل پیل دندان به جوش
نهاده به جای نشان، چشم و گوش
چو چشمش بدان روشنایی رسید
ز شادی به دلْش آشنایی رسید
پرستنده را گفت برخیز زود
که آتش پدید آمد از تیره دود
همی رفت خواهم سوی شاه چین
به ما بد سگالد همه آتبین
بنه برنهادند و در پیش کرد
ز بیگانه، آهنگ زی خویش کرد
حمایل یکی تیغ و نیزه به دست
چو پیل دژم بر تگاور نشست
برون رفت تیز از ره میمنه
بماندند لختی ز رخت و بُنه
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.