گنجور

 
ایرانشان

سخنهای شیرین و امید بخت

جوان را یکایک فرو بست سخت

به دستور شاه آن زمان گفت کوش

که بر من کنون راز خسرو مپوش

نباشم من ایمن ز پاداش شاه

که بر دست من شد برادر تباه

بترسم کز آن کُشته یاد آیدش

روان من از خشم باد آیدش

دلش را کشد دیو وارون بدان

که برگیرد آیین ورای بدان

به پاد افره از من برآرد دمار

کس آگاه نه از دل شهریار

بدو گفت به مرد کای شاهزاد

از این کارت اندیشه در دل مباد

گناه از نخست از وی آمد پدید

از آن گه که یزدان تو را آفرید

چنان آفرینش نبودش پسند

تو را برد و در بیشه ی چین فگند

وز آن پس فرستاد چندان سپاه

بدان تا کند بیگناهت تباه

تو نیواسب را هیچ نشناختی

نه خود بر پی اسب او تاختی

گر او بر تو خود دسترس یافتی

همانا به خون تو بشتافتی

دو تن چون به کُشتی ببندد میان

به خاک اندر آید یکی بی گمان

چو باشند دو نامور هم نبرد

یکی را بر آرد زمانه به گرد

از این کار هرگز تو را باک نیست

و دیگر که فرزند ضحاک نیست

نه باب تو دارد جز از تو پسر

بترسد که تاج کیانی مگر

پس از مرگ ایشان به دشمن رسد

بر آن بد کزان کار بر من رسد

اگر شاه چین بر تو آرد گزند

به دشمن دهد تاج و تخت بلند

کرا گفت یابی تو از روزگار

از این پادشاهی برآرد دمار

نه دیوانه گشته ست شاه بزرگ

که سوی گله راند از کوه، گرگ

تویی دیده ی شهریار بلند

به انگشت کس دیده ی خود نکند

چو فرمان دهی بازگردم به راه

بگیرم به سوگند، من دست شاه

که هرگز نیندیشد از کار تو

نیارد به روی تو از کار تو

به سوگند چون شاه را بندگشت

به مرگ پسر خوار و خرسند گشت

چو بند گران است سوگند مرد

به سوگند داننده یاری نکرد

تو نیز ای سرافراز فرزندِ کوش

به دل جستن شاه لختی بکوش

مگر ز آن نبیره ی سواران جم

یکی مار گردد به دست تو کم

دل شاه گردد به تو رام و شاد

نیایدش دیگر ز نیواسب یاد

بدو کوش گفت ای سرِ راستان

شنیدم سراسر ز تو داستان

همه هرچه گفتی بجای آورم

سر آتبین زیر پای آورم

ولیکن تو سوگند کن یاد نیز

که از من نداری نهان هیچ چیز

بگویی به شاه آنچه گفتی به من

به پیمانش بسته کنی جان و تن

جهاندیده به مرد سوگند خورد

به خورشید و بر گنبد لاجورد

به ماه و به مهر و روان و سروش

که گر بد سگالد به تو شاه کوش

نباشم بدین کار همداستان

تو را بازگویم همه داستان

ببندم به سوگندها جان اوی

ستانم به کام تو پیمان اوی

ز به مرد چون شد دل کوش رام

همی خواست تا بازگردد ز کام

بدو گفت به مرد کای نیکرای

زمانی هم ایدر نگهدار جای

به من بر یکی حمله آور درشت

بدان تا نمایم ز پیش تو پشت

بر آن تا سپه را نیاید گمان

که ما را فتاد آشتی این زمان

کشیدند بر یکدگر تیغ تیز

گهی در نبرد و گهی در گریز

چو هور از هوا سوی هامون رسید

شب تیره بر کوه دشمن کشید

چنین گفت به مرد کای شرزه شیر

دل من ز پیگار تو گشت سیر

کنون بازگردم برِ شهریار

به پیمان کنم جان شاه استوار

وز آن جایگه بازگردم دوان

بدین جایگه با سپاهی گران

یکی شمع بر نیزه بندم دراز

میان من و تو همین است راز

چو بینی بدان، کآمدم با سپاه

تو بر ساز کار و برآرای گاه

بُنه با سراپرده و هرچه هست

رها کن که ایدر خود آید بدست

تو باید که زی ما رسی تندرست

تن دشمن و رای بدخواه، سست