گنجور

 
ایرانشان

چو دستور، گفتار خسرو شنید

برآمد ز جای، آفرین گسترید

چنین گفت کز دانش ورای شاه

چنین زیبد و جز چنین نیست راه

شگفتی یکی داستان بینم این

کجا چرخ رانده ست بر شاه چین

کنون من به فرّ جهانجوی شاه

مرا او را بیارم بدین بارگاه

بزرگان و دستور گشتند شاد

بر او هر کسی آفرین کرد یاد

بدو داد شاه اسب و برگستوان

همان ساز رزم و سلیح گران

بپوشید به مرد و پس برنشست

خروشان همی رفت نیزه به دست

یکایک چو پیش طلایه رسید

خروشی چو شیر ژیان برکشید

که آن پیل دندان وارونه مرد

بگویید کآید به دشت نبرد

که امروز چون دی نگردد رها

به کام اندر آردش تند اژدها

سوار از طلایه بشد همچو باد

شنیده همی کرد بر کوش یاد

برآشفت و برگستوان برفگند

کمان خواست و شمشیر و گرز و کمند

نهاد از سپه سوی به مرد روی

بغرّید چون شد به نزدیک اوی

که دی جان رهانیدی از چنگ من

شوی کشته امروز در جنگ من

بدو گفت نرم ای دلاور سوار

که با تو ندارم سرِ کارزار

مرا شاه خاور فرستاد پیش

که از تو بدانم یکی کمّ و بیش

نشانی همی جویم از تو نخست

اگر یابم از تو نشانی درست

چنان دان که کوتاه شد داوری

همه بندگانیم و تو مهتری

به کام تو و ما شود روزگار

شوی بر جهان سربسر کامگار

چو گفتار به مرد بشنید کوش

عنانش گران شد، بدو داد گوش

بتندی به روی وی آورد روی

که از من چه خواهی نشانی بگوی

بدو گفت به مرد تندی مکن

چو نرمی نمایم بلندی مکن

همان مردی و یال دارم که تو

همان گرز و گوپال دارم که تو

نه در آفرینش ز من برتری

نه در گوهر از آدمی بگذری

اگر هیچ دانی نشانی دگر

جز این آفرینش به روی تو بر

نشانی که از مادر آورده ای

بدان آفرینش بپرورده ای

بگو، کاندر آن بوی بینی و رنگ

وگر خود نداری بجای است جنگ

چنین داد پاسخ که بر کتف راست

نشانی ست کافزون نیاید نه کاست

یکی مُهر همچون نگینی سیاه

نشانی دگر زین فزونتر مخواه