گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ایرانشان

ز بیم بداندیش کوش، آن گروه

گریزان همه ساله در دشت و کوه

گهی چون پلنگان به کُه در دوان

گهی چون نهنگان به دریا روان

بدین رنج و سختی همی زیستند

زمان تا زمان زار بگریستند

چو بگذشت ششصد بدین سالیان

برون رفت نونک به مرگ از میان

مر او را پسر پیش از او مرده بود

از او تخت، گردون تهی کرده بود

مهارو بُدی نام فرزند او

بر او شادمان خویش و پیوند او

زنش کودک آورد چون او بمرد

همان گه مر او را به دایه سپرد

چو نونک بدید، آتبین کرد نام

زن و مرد گشته بدو شادکام

چو جان گرامی همی داشتش

یکی روز بی کام نگذاشتش

ندانست کس کآن نه فرزند اوست

نبیره ست اگر خویش و پیوند اوست

چو نالنده شد، مردمان را بخواند

بسی ز آتبین داستانها براند

که بر من سرآید همی سال و ماه

شما را کنون آتبین است شاه

پرستش کنید آتبین را چنان

که کردید ما را به چیز و به جان

که از پشت او باشد آن شهریار

که از مارپیکر برآرد دمار

کند گیتی از دیو و جادو تهی

نهد بر سر خویش تاج شهی

جهان را بیاراید از داد و دین

بخواهد ز ضحّاک ناباک کین

سپاه آتبین را پرستش نمود

همی بود در بیشه زآن سو که بود