گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ایرانشان

دگر شارسْتانی ست از سیم ناب

به شکل عقابی سر اندر سحاب

که اندازه زآن بر نشاید گرفت

طلسمی بزرگ است و جایی شگفت

یکی نغز سیمرغ پرداخته

ز سیم سپید از برش ساخته

ز هر روی ده روزه ریگ روان

رسیدن بدان شارْسْتان کی توان

ارم خوانده یزدان و کس آن ندید

که مانند آن هیچ راه نافرید

میان من و اندلس جای اوست

نه دشمن همی بیند آن را نه دوست

درختش همه زرّ و یاقوت بار

همه برگ او زُمْرُد آبدار

زمینش همه خشت زرّین و سیم

شکوفه ز مرجان و درّ یتیم

می و شیر در جوی با انگبین

که سازد چنین، جز جهان آفرین

یکی شهر نزدیک دریای ژرف

نهادی تو بازارگاه شگرف

ز خمدان به فرسنگها هشتصد

برآید همی تا کس آن جا رسد

برآرنده ماروق کرده ست نام

در او مردمانی همه شادکام

همه پوشش بانها استخوان

ز پهلوی ماهی گرفتند خوان

هرآن شاه کآهنگ شهر آورد

ز بیداد و تاراج بهر آورد

نماند همی زنده سالی فزون

چنین ساخته مردم پُر فسون