دگر شارسْتانیست از سیم ناب
به شکل عقابی سر اندر سحاب
که اندازه زآن بر نشاید گرفت
طلسمی بزرگ است و جایی شگفت
یکی نغز سیمرغ پرداخته
ز سیم سپید از برش ساخته
ز هر روی ده روزه ریگِ روان
رسیدن بدان شارْسْتان کی توان؟
ارم خوانده یزدان و کس آن ندید
که مانند آن هیچ را نآفرید
میان من و اندلس جای اوست
نه دشمن همی بیند آن را نه دوست
درختش همه زرّ و یاقوت بار
همه برگ او زُمْرُد آبدار
زمینش همه خشت زرّین و سیم
شکوفه ز مرجان و درّ یتیم
می و شیر در جوی با انگبین
که سازد چنین، جز جهانآفرین؟
یکی شهر نزدیک دریای ژرف
نهادی تو بازارگاه شگرف
ز خمدان به فرسنگها هشتصد
برآید همی تا کس آنجا رسد
برآرنده «ماروق» کردهست نام
در او مردمانی همه شادکام
همه پوشش بانها استخوان
ز پهلوی ماهی گرفتند خوان
هرآن شاه کآهنگ شهر آورد
ز بیداد و تاراج بهر آورد
نماند همی زنده سالی فزون
چنین ساخته مردم پُر فسون