ایرانشان » کوش‌نامه » بخش ۳۶۵ - شارستانی به نام ارم

دگر شارسْتانی‌ست از سیم ناب

به شکل عقابی سر اندر سحاب

که اندازه زآن بر نشاید گرفت

طلسمی بزرگ است و جایی شگفت

یکی نغز سیمرغ پرداخته

ز سیم سپید از برش ساخته

ز هر روی ده روزه ریگِ روان

رسیدن بدان شارْسْتان کی توان؟

ارم خوانده یزدان و کس آن ندید

که مانند آن هیچ را نآفرید

میان من و اندلس جای اوست

نه دشمن همی بیند آن را نه دوست

درختش همه زرّ و یاقوت بار

همه برگ او زُمْرُد آبدار

زمینش همه خشت زرّین و سیم

شکوفه ز مرجان و درّ یتیم

می و شیر در جوی با انگبین

که سازد چنین، جز جهان‌آفرین؟

یکی شهر نزدیک دریای ژرف

نهادی تو بازارگاه شگرف

ز خمدان به فرسنگ‌ها هشتصد

برآید همی تا کس آنجا رسد

برآرنده «ماروق» کرده‌ست نام

در او مردمانی همه شادکام

همه پوشش بان‌ها استخوان

ز پهلوی ماهی گرفتند خوان

هرآن شاه کآهنگ شهر آورد

ز بیداد و تاراج بهر آورد

نماند همی زنده سالی فزون

چنین ساخته مردم پُر فسون