گنجور

 
ایرانشان

بماندند بیچاره چون بیهشان

میان دو کوه آن همه سرکشان

چنان رنج دیدند شاه و سپاه

که مانند کوران ندیدند راه

به ایران زمین اندر افتاد شور

که دیو سپید آن سپه کرد کور

هرآن کس که او کوش را دیده بود

وگر نام زشتیش بشنیده بود

همی گرفت کان، دیو بود، این شگفت

که کاووس کی را برآن ره گرفت

که لشکر کشید او به مازندران

کنون کور شد با همه سرکشان

بماندند تا رستم تاجبخش

ببخشودشان واندر آمد به رخش

ز زاول بیامد دلی پُر ز درد

ز جان سیاهان برآورد گرد

نه سنجه بماند و نه دیو سپید

نه ارژنگ و غندی و نه باربید

ازآن بیکران لشکر سرفراز

یکی سوی خانه نرفتند باز

چنان دان که گوینده ی باستان

بسی رمز گفت اندر این داستان

چنین گفت کز خون دیو سپید

بود شاه را روشنایی امید

چو کُشته شد آن مرد ناهوشیار

ازآن تیرگی رَسته شد شهریار

خرد چون به گفتارها بنگرد

چو بشماردش سرسری برخورد

.....................................

.....................................

چو بگشاد کوش آن ستون کیان

برون رفت کاووسِ کی زآن میان

گوهر داد هرگونه چندانش کوش

که نتوان کشیدن به یک پیل زوش

سوی اندلس رفت ازآن آگهی

که شد کوش با برز و با فرّهی

ز هر جای لشکر بدو کرد روی

فراوان سپه کرد و شد پیش اوی

.....................................

.....................................