گنجور

 
ایرانشان

سراسیمه لشکر همی تاخت کوش

ز زخم منوچهر بی فرّ و هوش

ز گرز گران استخوان کوفته

دل و روزگارش بر آشوفته

دل اندیشه ناک از منوچهر شاه

به درگاه خواند آن دلاور سپاه

سوی خاوران رفت و نیرنگ کرد

زمانی مدارا، گهی جنگ کرد

همه مهتران را به فرمانبری

برآورد و کوتاه شد داوری

چو آگاه شد قارن از کار او

سپه کرد و شد سوی پیگار او

به دشتی دو لشکر برابر شدند

سوی دسته ی تیغ و خنجر شدند

چو رزم آزمودند یکچند گاه

شکن بود بر قارن رزمخواه

گریزان به روم آمد از دست کوش

نه با مرد زور و نه با اسب توش

وزآن پس ز شاهان با دسترس

چخیدن نیارست با کوش کس

نه قارن دگر شد سوی جنگ او

که سیر آمد از جنگ و نیرنگ او