گنجور

 
ایرانشان

چو نزدیک کوش آمد آن تیزکوش

برآن نامه بر کوش بنهاد هوش

چو گفتار آن هر دو خسرو شنید

ز شادی تو گفتی دلش برپرید

فرستاده را شادمان پیش خواند

در آن نامور پیشگاهش نشاند

بپرسید از آن نامداران نخست

که هستند شادان دل و تندرست

فرستاده گفت ای جهانگیر شاه

درستند هر دو تو را نیکخواه

به پیغام بگشاد ازآن پس زبان

همی گفت با شاه ازآن ترجمان

ز شادی رخان ارغوان رنگ کرد

به بگماز و جام می آهنگ کرد

سرایی نو آیین بپرداختند

فرستاده را جایگه ساختند

همی بود یک هفته با رود و می

به کام فرستاده ی نیک پی

به هشتم نویسنده را پیش خواند

به کرسی زر پیکرش برنشاند

بخوبی یکی پاسخ نامه کرد

همه مردمی بر سر خامه کرد

که همداستانم به گفتارتان

نجویم دگر رنج و آزارتان

اگر با فریدون بود داوری

به گنج و به لشکر دهم یاوری

ندارم دریغ از شما اسب و ساز

نه مردان گردنکش کینه ساز

چو خواهید کآرام گیرد دلم

بهانه ز روی زمین بگسلم

به پیش فرستاده ی من نخست

.................................

که چون گردد این پادشاهی به کام

نسازید در پیش من پای دام

جهان را بدان سان که گفتید نیز

ببخشید و از ما نخواهید چیز

نوشته به مشک این سخنها که هست

گوا کرده بر خویشتن خط دست

چو این کرده باشید ایزد گواست

که جان و تن و گنج پیش شماست

فرستاده ای کرد با او برون

سخنگوی و داننده و پُرفسون

مرآن هر دو پوینده را چیز داد

درم داد و دینارشان نیز داد

شتابان بر سلم و تور آمدند

بنزدیک راهی برون آمدند