گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ایرانشان

پراندیشه بود و همی سال چند

بدان کز فریدونش آید گزند

چو بگذشت بر وی بسی سالیان

سپاهی نیامد از ایرانیان

شد ایمن ز کار فریدون و رزم

به بگماز و آرام پرداخت و بزم

بزرگان که بودند از لشکرش

ز هر جای گرد آمده بر درش

بفرمود تا بازگشتند نیز

درم داد و اسبان و هر گونه چیز

خود و سرکشانش به گوی و شکار

همی راند شادان چنان روزگار

به نزد فریدون بسیار دان

سواری فرستاد وی کاردان

یکی نامه با پوزش و کهتری

فرستاد بی جنگ و بی داوری

فرستاده را گفت بر نیک و بد

نهانی گر آگاه گردی سزد

ببین تا چه سر دارد آن شاه زوش

به در، مرد چند است پولادپوش

بشد مرد چون باد و آمد چو دود

بگفت آنچه پرسید و پاسخ شنود

بدو گفت از امروز تا سالیان

تو را از فریدون نیاید زیان

ندارد سرِ کین و پرخاش و رزم

نشسته ست با نامداران به بزم

تو گویی که ماه است تاج از برش

ستاده ست رویین به گرد اندرش

ز بازار و لشکر بپرسیدم این

فریدون ندارد سر رزم و کین

دل کوش از این آگهی گشت شاد

فرستاده را چیز بسیار داد

بفرمود تا پس دبیران شاه

به زندان بکشتندشان بیگناه

از ایشان به شادی و خوردن نشست

سر از گنج وز ایمنی گشته مست

چنان گشت گردنکش و تیره خوی

که جز خون و کشتن نکرد آرزوی

همه بستدی هرچه بودیش رای

زن و کودک خوب و هم بادپای

بدان خوی وارون خود باز شد

بدان کار و کردار خود باز شد

نه بخشایش آورد بر کس نه مهر

دگرگونه تر شد به آیین و چهر