گنجور

 
ایرانشان

از آن پس چو نیروی خود دید کوش

ز گنج و ز مردان پولادپوش

همان کان زر کآن خدای آفرید

که اندر جهان هیچ شاهی ندید

وز آن کوهِ سر برکشیده به ماه

وز آن استواری و چندان سپاه

دلاور شد از کشور و جای و چیز

به از جای و چیز ایمنی نیست نیز

همه روز و شب گفت با خویشتن

که اندر جهان نیست شاهی چو من

چرا بود باید همی زیردست

بدین لشکر و گنج و جای نشست

ز شاهان که دیدندشان تاکنون

نژادم فزون است و مردی فزون

که او با سیاهان مازندران

بکوشید چندان به جنگاوران

فریدون به مردی ز من بیش نیست

چنین گنج و لشکرش در پیش نیست

برابر نیامد به هنگام جنگ

من این بی بنان را ندادم درنگ

برآوردم از مرز ایشان دمار

به تیغ و به زوبین زهر آبدار

چو اندیشه در مغز او شد دراز

به ایران نیامد دگر ساو و باز

نه نامه فرستاد جز گاه گاه

نه چیزی فرستاد نزدیک شاه

نهانی کسی بردبیران گماشت

سر از راهِ داد و درستی بگاشت

سر راه ایران به مردان سپرد

نهانی فرستاد مردان گرد

اگر نامه کردی دبیری به شاه

که برگشت سالار از آیین و راه

از این پس ندارد سر کهتری

برون شد ز آیین فرمانبری

گرفتی و با نامه بردی برش

همان گه ز تن دور کردی سرش

وگر شاه از او خواسته خواستی

به پاسخ یکی نامه آراستی

که بر مرز ویران و شهر تباه

هزینه کنم گر فرستم به شاه؟