گنجور

 
ایرانشان

وزآن پس دبیران و گردان شاه

که با کوش رفتند از آن پیشگاه

فرستاد هر کس همی آگهی

از آن تخت و آن بارگاه مهی

ز کوه کلنگان و دریای ژرف

از آن شهرهای بزرگ و شگرف

وزآن گنج پرمایه و کان زر

وزآن لشکر گشن پرخاشخر

فریدون به قارن نگه کرد و گفت

که با ناسپاسی شود کوش جفت

بپیچد همانا دل از راستی

دل آرد به پیمان ما کاستی

بدو گفت قارن که او تاکنون

نیامد ز پیمان خسرو برون

ندانم کزاین پس چه پیش آورد

مبادا که آیین خویش آورد

فریدون بدو گفت کاین دیوزاد

ز تخمی ست کآن تخم هرگز مباد

پسر مر پدر را به زخم درشت

ز بهر سرای سپنجی بکشت

سرشتی درشت و نهادی ست بد

ببیند ز پیش آن که دارد خرد

که پیدا کند گوهر خویش مار

گر او را بخوابانی اندر کنار

اگر روغن گُل به آتش دهی

بسوزد چو انگشت بر وی نهی

وگر بچّه ی گرگ داری به ناز

شود هم بدان گوهر خویش باز