گنجور

 
ایرانشان

فرستاد از آن پس منادیگران

بدان کشور اندر کران تا کران

که از مردم باختر هر که راه

بجوید، بیاید به درگاه شاه

چو آواز برشد به درگاه و کوی

یکایک به درگاه کردند روی

کشاورز و دهقان همان پیشه ور

سوی کاخ کردند همی سربسر

همی دادشان هرچه بایست شاه

چنانچون بود در خور دستگاه

کشاورز، گاو و خر و گوسفند

همی بودشان جان و دل بهره مند

به دهقان خراجش یله کرد نیز

که از وی سه ساله نخواهند چیز

همان پیشه ور را زر و سیم داد

بدان شهرهاشان گسی کرد شاه

ز دریا گذر کرد از آن سوی باز

بیامد، بدید آن همه گنج و ساز

به شهری ز مغرب اریله به نام

فرود آمد آن خسرو شادکام

از آن خواسته هرچه بُد نامدار

ز بهر فریدون همه کرد بار

چنانچون شنیدم نگویم فزون

پر از بار شد ده هزاران هیون

همه مایه ور جامه و سیم و زر

همه مشک ناب و همه عود تر

همه تخت با افسر و گوشوار

همه گوهر اندر خور شهریار