گنجور

 
ایرانشان

وز آن جایگه جم سپه برگرفت

به تندی سوی رزم مهراج رفت

هر آن گه که وارون شود بخت مرد

به چاره که نیکو تواندش کرد

به زندان ضحاک پنجاه سال

بماند آن گزین خسرو بی همال

به فرجام بنگر که دژخیم کرد

مر او را به ارّه به دو نیم کرد

به ارغون به نونک رسید آگهی

که از شاه شد روی گیتی تهی

نوندی فرستاد نزد پدر

که ما را ز گیتی چه آمد بسر

گرفتار شد شاه گیتی به جنگ

بدین سان به ما بر جهان گشت تنگ

همی پیش وز پس ندانیم راه

نهاده دو دیده به فرمان شاه

بیایم، بباشم، چه درمان کنم؟

مرا هرچه فرمان دهی آن کنم

از این بد چو آگاه شد شاه چین

تو گفتی برانداخت او را زمین

ز پیوند جمشید ترسید باز

که ضحّاکش آگاه گردد ز راز

بد آید از آن مارفش بر سرش

نماند بدو شاهی و کشورش

به دختر فرستاد پیغام، شاه

که نزدیک من کس مجویید راه

همان به که در بیشه پنهان شوید

که بر دست ضحّاک بی جان شوید

نخواهم که بیند شما را کسی

که این راز از آن پس نماند بسی

بباشید یک هفته بر جای خویش

که من هرچه باید فرستمت پیش