گنجور

 
ایرانشان

چنان بود یک روز کز مرز چین

ز فرزانه پنجاه مرد گزین

خروشان به درگاه شاه آمدند

ستمدیدگان دادخواه آمدند

که زنهار، شاها، به فریادرس

که جز تو نداریم فریادرس

جهان پاک کردی ز ضحاکیان

به نیروی یزدان و فرّ کیان

ز داد تو آباد شد هند و روم

نمانده ست ویران یک انگشت بوم

زمین را تو آباد کردی به گرز

تو کردی به هر جای تابنده برز

ز تیغ تو پنهان ستم در جهان

ز داد تو بدخواه یکسر نهان

جهان اندر آسانی و ما به رنج

نه فرزند ماند و نه کاخ و نه گنج

گرازی نشسته ست بر تخت چین

به رنج اندر از دست او آن زمین

درم دارِ آن مرز درویش گشت

ستمکار و بدخو و بدکیش گشت

نخواند همی خویشتن جز خدای

تو مپسند از وی شه پاکرای