گنجور

 
ایرانشان

همان شب یکی نامه فرمود، گفت

که با شاه فرّ مهی باد جفت

چو در مرز تبّت کشیدم سپاه

کمین کردم و کنده کردم به راه

سراسر همه دشت بدخواه بود

دل من ز کردارش آگاه بود

که بر ما شبیخون کند با سپاه

شود کار بر نامداران تباه

همان آمد از وی که بردم گمان

شب تیره آمد چو باد دمان

من آن گرز کین بر نهادم به دوش

فتادند در کنده مردان کوش

در ایشان نهادیم شمشیر و تیر

چه مایه بکشتیم و کردیم اسیر

نشانش فرستادم اینک به شاه

همه ساله پیروز بادش سپاه

از این پس گرفتاری دیوزاد

ببینم سوی شاه با دین و داد

پس آن مهتران و اسیران چین

سوارانش کردند پانصد گزین

ببست و فرستاد نزدیک شاه

هزار اسب تازی سمند و سیاه

سزای نشست فریدون همه

گرفته به گاه شبیخون همه

دگر بر سپه بخش کرد آنچه بود

هم از خویشتن مردمیها نمود

ز لشکر کرا بود دربند اسیر

بفرمود کشتن به تیغ و به تیر

سوم روز برداشت لشکر ز جای

برآمد خروشیدن کرّه نای

همی راند تا پیش دشمن رسید

سپه را برابر فرود آورید

چو کوش آن چنان دید، گفتا قباد

از این رزم نیرو گرفته ست و باد

نداند که بر ما بپوشید کار

که در کنده افتاد چندی سوار

چنین گشت گستاخ و آمد به پیش

بدین سان دلیری نماید ز خویش

نداند که ایدر به یک کارزار

از او وز سپاهش برآرم دمار