گنجور

 
ایرانشان

گزین کرد کوش از سپه صد هزار

زره پوش و رزم آزموده سوار

همه با سلیح و سواران جنگ

همه تیز کرده چو الماس چنگ

سوم شب درفش مهی برفراخت

چو سیل روان آن سپه را بتاخت

سواری فرستاد تا بنگرید

بدان دشت هامون طلایه ندید

نه بانگ یلان و نه آوای پاس

جهان را دل از تیرگی در هراس

شبی هول چون دود دوزخ سیاه

به پرده نهان کرده رخسار ماه

سوار آمد و کشو را بازگفت

رخ کوش مانند گل برشکفت

رکیبش گران گشت و ران زد بر اسب

بسی تیزتر گشت از آذرگشسب

به دشمن چو تنگ اندر آورد شاه

زمانی فرو داشت یکسر سپاه

وز آن پس برآورد لشکر غریو

یکی حمله کردند مانند دیو

دم نای رویین برآمد به ماه

هوا تیره تر شد ز گرد سپاه

تگ تازی اسبان و آواز تیز

تو گفتی برآمد یکی رستخیز

فروغ سر نیزه و تیغ جنگ

زمین را همی روشنی داد و رنگ

به رزم اندر آن را که بر دشت برد

به کنده درافتاد و بشکست خرد

کسی کاو سوی راه رست اوفتاد

همی بازخورد او به تیغ قباد

سپهبد به گردن برآورد گرز

به نام فریدون با فرّ و برز

خروش آمد از لشکر و بانگ کوس

ز گرد آسمان بر زمین داد بوس

چو بانگ سپاه آمد از دست کین

دورویه گشادند گردان کمین

چپ و راست شمشیر خونریز بود

به پیش اندرون نیزه ی تیز بود

سپهبد چو بر چینیان چیر گشت

زمین را ز خون یلان سیر گشت

همه شب همی داد تا روز پاک

ز خون سپه رنگ مرجان به خاک

نظاره شده بر یکی گوشه کوش

به لشکر سپرده دل و رای و هوش

چو دید آن که از راست وز چپ سپاه

درآمد بجوشید بر جایگاه

گمانی چنان برد سالار چین

که گردان وی ساختند آن کمین

همی داد دلشان به گفتار خوش

دو لشکر در آن شب چنان کینه کش

ز کوس غریوان، ز آواز نای

ندانست لشکر همی سر ز پای

ز شمشیر از آن سان چکاچاک بود

کز آن هول مریخ را باک بود

دوان بی سوار اسب و گردان به جنگ

گسسته لگام و شکسته خدنگ

ز خون یلان گشته رنگ ستور

چو ابلق، تن خنگ و ابلق چو بور

گرفته دل کوش را آن هوس

که از دشمن آن شب نمانده ست کس

سپیده دم از کوه چون بر فروخت

چو آتش شد و کوش را دل بسوخت

نگه کرد و لشکر همه کشته دید

ز خون دشت و در یکسر آغشته دید

سواران ایران همه ساخته

همه نیزه و تیغ کین آخته

یکی مر یکی را همی زد به تیر

دگر دیگری را همی بست اسیر

ز مغزش برآمد یکی تیره دود

که گفتی از این گیتی آگه نبود

همان گه بدانست کاو را قباد

چو مردم یکی دام بر ره نهاد

ز کنده شد آگاه و کار کمین

بلرزید بر جای دارای چین

چنین گفت از آن پس که بگشاد لب

که شوم است کار شبیخون شب

گر آن رزم پیشین به نزدیک شهر

نبودی همین خواستم بود بهر

پس از درد دل حمله آورد کوش

تبه کرد بسیار پولاد پوش

چو از کوش دید آن ستیزه قباد

بدو تاخت و گفت ای بد دیوزاد

سپه را کشیدی به دام هلاک

کنونت نه شرم است از ایزد نه باک

از این لشکر گشن رای تو نیست

که زنده بماند سواری دویست!

بماناد تخت تو از تو تهی

مبادی تو با شادی و فرّهی

بگفت این و با ویژگان حمله کرد

ز گردان چینی برآورد گرد

به زخم گران برهم افگندشان

بدان حمله از جای برکندشان

گروهی سواران گریزان شدند

دگر یکسر از باره ریزان شدند

سپه را همی کوش دل داد و پند

به پندش نرفتند پیش گزند

گریزان همه بازگشتند تفت

چو کوش آن چنان دید بر پی برفت

وزآن جای برگشت پیروز و شاد

سپاه آفرین خوان شده بر قباد

قباد و دلیران پس اندر دمان

زنان تیغ و زوبین و کفک افگنان

چنین تا به لشکرگه چین برفت

چه مایه برفت و چه مایه گرفت

از آن صد هزاران گزیده سوار

که با کوش بودند در آن کارزار

جز از سی هزاران نیامد بجای

شکسته کلاه و گسسته قبای

برآمد خروش از میان سپاه

همی هر کسی بر زمین زد کلاه

چو کوش آن چنان بخت برگشته دید

سران سپه را همه کشته دید

خروش سپه دید و زاری شنید

همه مویه و سوگواری بدید

یکی گِرد لشکر برآمد به دشت

به هر خیمه و خرگهی برگذشت

که گر سوگ دارد کسی در سپاه

کنم در زمانش بسختی تباه

برآرم دمار از روان کسی

که برکشته زاری نماید بسی

از آن غم نیارست مردم چخید

ز بیمش همه کس دَم اندر کشید

همه شب بفرمود خواندن سران

سواران جنگی و گندآوران

به گفتارشان کرد خرسند و شاد

چنین گفت کاین بدنژاده قباد

فریبنده بوده ست و من بی گمان

ز کنده سرآمد سپه را زمان

نه ما را به مردی نمود این نهیب

بگسترد در پیش دام فریب

بدو خواستم کردن این بد که کرد

دگرگونه شد گنبد لاجورد

در این داستان مرد را رامشی ست

که بالای هر دانشی، دانشی ست

گر از کنده بودی مرا آگهی

شبیخون ببودی مر از ابلهی

کنون بودنی بود و شد کینه سخت

به یزدان اگر من برآیم به تخت

مگر کشته یا بسته پیشم قباد

سراپرده و تخت داده بباد

شما دل مدارید از این کار تنگ

قباد و من و تیغ و میدان جنگ

فزون نیست پنجه هزارش سوار

برآید سپاهم دو ره صد هزار

ندارد قباد آن دل از هیچ روی

که آرد سپه سوی ما جنگجوی

وگر بیش باید شما را سپاه

ز تبّت بخواهم نه دور است راه

ز خمدان و مکران دگر لشکری

بخواهم از آن هر سپاهی سری

به یک ماه چندان بیارم سپاه

که خورشید گم گردد از گرد راه

چو برگیرم از راه رنج قباد

سپه را به ایران درآرم چو باد

سر تخت و تاج فریدون به خاک

برآرم، ندارم ز کس ترس و باک

از آن گشت شادان و خرّم سپاه

گرفتند نیرو ز گفتار شاه

سپهبد چو برگشت پیروز بخت

برون کرد جوشن برآمد به تخت

سران را بخواند و به خوردن نشست

به یاد فریدون یزدان پرست

یلان را مستی فراوان ستود

بسی چیز بخشید و خوبی نمود

دلیری نمودید امروز گفت

که با جانتان آفرید باد جفت

از این رنج و سختی کنون لاجرم

شما شاد خوارید و دشمن به غم

همه رنجها بی گمان بر دهد

چو کوشا شوی، تخت و زیور دهد

نهان است یاقوت در کان سنگ

ولیکن به رنج آورندش به چنگ

به رنح آن بزرگان فرّخ نیا

همی ساختند از گیا کیمیا

شما را فریدون به پاداش این

ببخشد همه کشور و مرز چین

کنون کینِ نستوه و ایرانیان

کشیدیم از این لشکر چینیان

امیدم چنان است از کردگار

که یاری دهد تا برآرم دمار

از این دیو دیدار دارای چین

که گم باد نامش به روی زمین