گنجور

 
ایرانشان

فرستاده روز و شبان ره برید

به ماچین به نزدیک کارم رسید

چو آگاه شد کارم از مرد راه

وزآن چیز کاو را فرستاد شاه

از آن شادمانی برآمد ز جای

به شولک ز تخت اندر آورد پای

پذیره شد او با بزرگان خویش

می و خوان و رامشگر آورد پیش

فرستاد با آن هزاران سوار

چو دیدند دیدار آن نامدار

از اسبان یکایک فرود آمدند

همه پیش او با درود آمدند

بپرسید کارم ز شاه بلند

وز آن مایه ور بارگاه بلند

انوشه ست گفتا به فرّ تو شاه

همان نیکدل خواهر نیکخواه

ز هر دو درود فراوان پذیر

ز خویشان دیگر ز بُرنا و پیر

چنان بازگشتند با رود و می

که از جرعه سرمشت شد خاک پی

از اختر یکی روز فرّخ گزید

که بارامش و شادکامی سزید

قبای فریدون فرّخ ز گاه

بپوشید و بنهاد بر سر کلاه

ببست آن کیانی کمر بر میان

نشست او برِ زنده پیل ژیان

فراوان گهر بر سرش ریختند

بر او مشک با زعفران بیختند

سپاهی و شهری بدان مژده یافت

که فرّ فریدون بدان مرز تافت

چو نستوه را نامه برخواند زود

فرستاد نزدش سپاهی که بود

وزآن پس یکی لشکر آراست باز

همه بی نیاز از فزونی و ساز

به روز همایون سپه برگرفت

به نزدیک نستوه ره برگرفت

چو دیدار کردند با یکدگر

گرفتند مر یکدگر را به بر

بپرسیدش از شاه وز رنج راه

درست است، گفتا به فرّ تو شاه

مرا رنج کمتر شد از مهر تو

چو دیدم بدین فرّخی چهر تو

ببودند بر جای شادان سه روز

گهی نای و رود و گهی باز و یوز

سرافراز کارم یکی خوان نهاد

به نستوه و گردان بسی چیز داد

شب و روز گفتارشان کار کوش

سگالش ز دیدار و کردار کوش

کشیدند از آن جا به خمدان سپاه

به دو نزلی چون درآمد ز راه